عکس دو پیازه
بانوی یزدی
۱۹
۷۷۹

دو پیازه

۱۵ مهر ۹۹
پیمان عشق
هوا داشت تاریک میشد. بارون نم نم گرفته بود و من هنوز غرق فکر ،با خاطری آشفته و قلبی دردمند ،خیره به گور سردی بودم که بدن نحیف شده از رنج بیماری مادرمو در خاک خودش کشیده بود.
دو ساعتی بود مراسم تموم شده بود ،همه رفته بودند.من،اما  دلم طاقت تنها گذاشتن مادرمو نداشت .یاد حرفاش که همیشه میگفت پیمان منو تنها نذار، که فقط تورو دارم که تو پیشم بمون که..تو ذهن خسته ام رژه میرفتن !
الان که از رنج بیماری رها شده بود و از قفس تنگ دنیای بیرحم آزاد، حالا که دیگه زخم و طعنه اطرافیانش نبود  حالا که بی مهریهای پدرم آزارش نمیداد..چرا پاهام توان ایستادن نداشتن !چرا نمی تونستم برم!
هفت روز گذشته بود و من هفت شب تمام تا خود صبح سر خاک مادرم نشستم و باهاش حرف زدم که بدونه پسرش پیمانش، سر قول و پیمانش هست ..که هیچ وقت تنهاش نمی ذاره..که ...
گریه نمی کردم، چشمه اشکهام خشکیده بود ..
بارون تندتر شده بود اینقدر که لباسهام همه خیس شده بودن .
باد سردی میومد و با تندتر شدن بارون،تنم شروع به لرزیدن کرده بود .بارون از موهام و صورتم چکه میکرد و من تو عالم مه آلود و خاکستری خودم بودم.
باصدای وییییینگ ویییینگ موبایلم،دست های سر شده از سرمامو،سمت جیبم بردم .
تماسهای بی پاسخ از پدرم ،برادرام و تنها خاله ام به بیست تا رسیده بودن .
هوا کاملا تاریک شده بود و حالا دندونهام از زور سرما به هم میخوردن .نگام به صفحه روشن گوشیم بود و این آخرین تماس ول کن نبود .
وصل کردم :بله بابا!
_ زهرررررمار و بابا، کجایی پس تو آخه لامصب ؟
_ سر خاک !
_ خبر مررررگ من !بیا خونه و بر میگردی چندتا نونم بگیر .رفیقت ..چیه اسمش ..اها..مهدی زنگ زد گفتم باید سر خاک باشی گفت میاد دنبالت .الاناست که برسه ..
و صدای بوق ممتد ...
نفهمیدم دقیقا چقدر گذشت...
نور ماشین تو تاریکی قبرستون ،گواه اومدن مهدی بود .دوون اومد سمتم و بازومو چنگ انداخت که پاشو پیمان چیکار با خودت داری میکنی !!یخ زدی که، دیوونه ای تو ،بلند شو بریم.. اینقدر بدنم سرد و کرخت شده بود که با فشار دستاش،روی زمین ولو شدم.
احساس منگی داشتم.صدای مبهم مهدی رو میشنیدم که هراسون سعی داشت بلندم کنه و به سمت ماشینش ببره..
وقتی بیدار شدم فهمیدم تو بیمارستانم.
مهدی پیشم بود گفت یه ساعتیه زیر سرم هستی تموم بشه مرخص میشی.چیزی نگفتم ...ادامه داد :آخه آدم، دوست ،رفیق،با این کارات و چه میدونم شب زنده داریات سر خاک مادر خدا بیامرزت،چیزی درست نمیشه که مادرت ،روحش شاد بیشتر تنش تو قبر میلرزه!راضی نیست بخدا اون خدا بیامرزم...
ادامه دارد..

...